می خوام براتون قصه ی جابو رو بگم که از اون لذت ببرید
در سالهای خیلی پیش در روستایی به نام لارو پسری به دنیا امد که پدرش او را جابو نامید
پدر جابو بعد تولد جابو در جنگی کشته شد جابو و مادرش تنها زندگی می کردند او در سن 6 سالگی
مجبور بود آهنگری کند جابو در 11 سالگی مادرشم از دست داد اون بود و یه جای کوچیک که توش
آهنگری می کرد و همان جا می خوابید بدن او به دلیل این همه مصیبت بسیار قوی شده بود و به دلیل شغلی که
داشت در شمشیر بازی بسیار مهارت داشت
روزی از روزهای سخت جابو خواب می بیند که دختری خوش سیما از او کمک می خواهد آنقدر زیبا
بود که جابو نتوانست تحمل کند و به سمت او رفت اما از خواب بیدار شد چشمان سیاهش قرمز شده بود دست هایش می لرزید
تنها چیزی هم که از منظره اونجا یادش مونده بود جنگلی پر درخت بود روزی در جنگل راه می رفت که
صدایی شنید مانند همان صدای خوابش
ترسیده بود جلو رفت ودید دختری جوان وخوش سیما مانند همان خوابش در گودالی افتاده دختر را از گودال بیرون آورد
جابو داستان را برای دخترک تعریف کرد دختر در جواب به او گفت
ای پسر من دختری از مصر هستم با برادرم به جنگل ایران آمده بودم تا به عظمت ایران پی ببرم
ولی مردی آمد و برادرم را اسیر کرد ومرا در گودال انداخت وگفت به درد من دختر نمی خورد و رفت
حال اگر تو برادرم را از دست مرد نجات دهی من با تو ازدواج می کنم
جابو قبول کرد و دختر را به آهنگری خود برد از انجا نشانی مرد را گرفت و شمشیرهای بسیار بران خود
را در دست گرفت و با پولی که درآورده بو اسبی خرید وحرکت کرد در راه مردی را دید که دارد پول پیرزنی را می دزدد
شمشیر خود را درآورد وشروع کرد به ترساندن مرد مرد هم شمشیر خود را بیرون کشید و با هم یک دعوای
بسیار سخت کردند بالاخره جابو شمشیر را به دست مرد فرو کرد وقتی روی خود را برگرداند نه پیرزن بود و نه پول
سوار به اسب به راه خود ادامه داد تا به محلی رسید که را ه زنان دارند کاروانی را مورد حمله قرار می دهند
جابو شمشیر خود را کشید و همه را از دم کشت و کاروانیان را از دست آنها نجات داد
همانجا مردی به او گفت پسرم راه خود را از سمت چپ پیشه کن
بعد از چشم به هم زدن دیگر مرد را ندید
به گفته ی مرد راه خود را از طرف چپ پیشه کرد تا به محلی رسید که دارند برده ها را شکنجه می دهند
و از آنها کتر می کشند
یکدفعه فردی را که برادر دختر را دزدیده بود دید اورا گرفت وحال برادر دختر را پرسیدو دستانش را بست
وقتی نوکرانش این موضوع را دیدند به جابو حمله ور شدند اما جابو همه ی آنها را طی نبردی سخت کشت
اما برادر دختر را ندید با صحنه ای مواجه شد
دید خود دختر در آن مکان قدم می زند جلوی دختر را گرفت وبه او گفت که تو اینجا چه می کنس دختر
در جواب مرد چنین گفت:
من فرشته ای از آسمان هستم که برای امتحان تو آمده بودم و تو از این امتحان سربلند بیرون آمدی
جابو گفت :پس قرارمان برای ازدواج چی؟ دختر ناپدید شد
جابو که در خود فرو رفته بو ناگهان با دختری برخورد کرد که از ان فرشته هم زیبا تر بود اما آن دختر
برده بود و جابو پولی در بساط نداشت
مرد فروشنده به جای پول اسب جابو را پذیرفت
در راه بر گشت کاروانی که از راه زنان نجات پیدا کرده بودند به جابو مبلغ بسیار زیادی پول دادند و جابو با
همسر جدیدش زندگی تازه ای را شروع کردند
اگر شما برای ما توصیف شده ی داستان بالا را بنویسید ومیل کنید به 7 نفر بهترینها جایزه ای ارزنده می دهیم
ایمیل:
Hamed.jabo@gmail.com
اگر تا 20/10/1386آثار خود(شعر)را به پست الکترونیک بفرستید بدون قرعه کشی برای بهترینها 10 ساعت کارت اینترنت رایگان می فرستیم
hamed.jabo@yahoo.com لطفا با آثار شماره موبایل خود را هم بفرستید
به 10 تا بهترین 10 عدد کارت اینترنت داده می شود اونم پارس آنلاین
بازدید دیروز: 0
کل بازدید :12681
دوست نگهداری
عشق
موفقیت
عشق
داستان هفته
کسب درآمد اینتر نتی ساخت سایت
نکته های آموزنده
زندگی
ایران من
منا جات
جایزه بگیرید